یک مسلمان



یا حبیب من لا حبیب له

 

اینکه کلاس دروس ادبیات و نگارش و علوم و فنون ادبیِ سه تا رشته‌ی ریاضی و تجربی و انسانی رو عهده دار بشی مسئولیت سنگینیه و این تفاوت رشته ها برخورد شدیداً سنجیده رو طلب می‌کنه. با این حال یه چیز توی همه‌ی بچه ها و کلاس ها مشترک بود: تنفر از شعر و ادبیات!

جلسه اول ادبیات به آشتی دادن بچه ها با شعر و داستان گذشت.و اینکه اصلاً ما چرا به شعر نیاز داریم. 

بچه ها نفس راحتی کشیدن و لبخند رضایت روی صورتشون نشست وقتی گفتم ما توی کلاس ادبیات با شعر مثل ریاضی رفتار نخواهیم کرد. ما شعر رو تیکه تیکه نمی کنیم و با فرمول آرایه هاش رو جدا نمی‌کنیم. شعر رو می‌فهمیم و باهاش زندگی می‌کنیم.

 

گفتم بچه ها شما هیچ وقت نمی‌تونید جای هیچ کسی زندگی کنید ولی اگه رمان بخونید می‌تونید.

می‌تونید توی کلبه عمو تام جای یه برده باشید. می‌تونید توی ناطور دشت جای یه پسر آمریکایی باشید و توی دا جای یه دختر همسن و سال خودتون که تو یه هفته پدر و برادرش رو به خاطر جنگ از دست میده.

فرداش یکی از بچه ها اومد دم اتاق دبیرا و گفت آقا آقا یه لحظه بیا!

گفتم بله؟ :)

گفت: آقا دیروز که در مورد داستان حرف زدید من رفتم دا رو خریدم.

گفتم: بزن قدش! :) 

 

سر کلاس نگارش بچه ها گفتن آقا ما تا الان نگارش نداشتیم. معلما جاش فارسی درس میدادن. 

گفتم از این به بعد نگارش سر جای خودش می‌مونه و حذف نمیشه. شما باید یاد بگیرید متفاوت فکر کنید تا متفاوت باشید و بعد توی هر جایگاهی قرار بگیرید موفقید چون منحصر به فرد خواهید بود؛ نه تقلیدی.

و این نیاز به تمرین داره.شروع کنید.

من چند تا جمله می‌نویسم و شما از نگاه خودتون به صورت هنری بازنویسی‌شون می‌کنید:

. و من آماده‌ی رفتن شدم»

باران بارید»

منتظر او هستم».

:)

جمله های خوبی نوشتند.یکی نوشت: برای بار آخر به گل ها آب دادم.

یکی گفت: خانه را به همسایه سپردم.

یکی داد زد: کلید را در جا کفشی گذاشتم.


. گفتن آقا تمرین خوبی بود فکرمون باز شد.

و من ذوق زده شدم :)

 

+ برای روزهای آینده _اگر روز آینده ای در کار باشه ان‌شاءالله_ شدیداً به ایده هاتون برای کلاس نگارش نیاز دارم.

ممنونم

بسم الله.


بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

چند صباحی پیش از این به قصد تمرین نویسندگی داستانی کوتاه نوشتم. خوشحال می‌شوم بخوانید.

 

. کاش به حرفم گوش می‌کرد. امان از بختِ بد. کاش برای یک بار هم شده حرفم را جدی می‌گرفت. آخر این حرف‌ها که شوخی‌بردار نیست. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟
چقدر گفتم: آقا از خر شیطون پیاده شو. بیا از این محل بریم تا زبونم لال اجل‌ت نرسیده». اما کو گوش شنوا؟ پی حرف هر ننه مرده‌ای می‌رفت الا من که زنش بودم. اصلاً اگر در زلّ آفتاب می‌گفتم: الان روزه»، چون من گفته‌ بودم می‌گفت: نه! الان شب‌ـه!». بعد هم چهار کلاس بیشتر درس نخواندنِ مرا به رخم می‌کشید و می‌گفت: دِ آخه تو رو چه به این کارا؟ زن باس خونه رو آب و جارو کنه و شوهرداری بلد باشه».
فکر می‌کرد چون مرد است و چند کلاس هم بیشتر درس خوانده، از همه بیشتر می‌داند. ولی همه چیز را که در مدرسه یاد نمی‌دهند. همین کبری، دختر معصومه خانم، چنان کف دستت را می‌خواند که انگار ده کلاس مدرسه رفته، اما اصلاً سواد ندارد!

  کاش الان اینجا بود. هرچه که بود سایه سر بود. اصلاً راضی‌ام که اینجا باشد ولی حرف نزند. هرچند، تا بود هم حرف زدنش برای دیگران بود و اخم‌ش برای ما. حرف هم که می‌زد گله بود که فی‌المثل چرا مهمون‌خونه رو جارو نکشیدی.؟ چرا انبار رو ظفت‌ و رفت نکردی؟ چرا این دختره کبری هر روز اینجاس؟ چرا فلان؟ چرا بهمان؟».
وقتی هم فی‌المثل جواب می‌دادم که:آقا شوم پنجشنبه‌اس، خوبیت نداره جارو بکشم»، قیافه‌اش را درهم می‌کرد و زیر لب می‌گفت:خرافاتی» و دیگر لام تا کام حرف نمی‌زد.

  الهی تصدق‌ات شوم، من که بدت را نمی‌خواستم. حالا کجایی ببینی همین‌ها که می‌گفتی خرافه، وبال گردن‌مان شده.
بالاخره قدیمی‌ترها -هرچه باشد- بیراه حرف نمی‌زدند. کبری می‌گفت خودش دیده که همین پسر جوون‌مرگ صفورا توی مراسم سوم آسد فضل‌الله، جدید به قدیم کرده. هرچقدر هم گفتند از قبر جدید نرو سر قدیمی‌ترها، گوشش بدهکار نبوده.
اول که میرزا حسین سرطان گرفت و به دو ماه نکشیده رفت. بعد، هنوز به چهل میرزا نرسیده، آسد فضل‌الله سکته کرد و مرد. دو هفته پیش هم که اسماعیل برق‌کار، همان پسر سیاه‌بخت صفورا، با برق خشک شد. حالا هم که. .

  امان از بختِ بد. گفتم: آقا مرگ افتاده به جون مردای این محل. از هفت تا خانه آن‌ورتر رسیده به خانه بغلی. بیا از این محل بریم تا زبونم لال بچه‌هات یتیم نشدن».
گوشش اما بدهکار نبود. می‌گفت: مرگ دست خداست». یکی نبود بگه:د آخه مرد! تو که لامذهب نیستی.تو که یه نماز صبحت قضا نمیشه.چرا پی حرف نمیری؟ خدا چجوری دیگه با آدم حرف بزنه؟»

  غلط نکنم این آخری جن رفته بود توی جلدش. نور به قبرت بباره. حالا خوب شد؟ من این روزها را می‌دیدم. تو نمی‌دانستی اما کاری نبود که نکنم تا قبل از دیر شدن راضی به رفتن شوی. آقا من حتی سر پسر شدن بچه سومم، با اینکه می‌دانستم دلت پسر می‌خواهد، پیش دعانویس نرفتم. اما این‌بار برای راضی کردن شما دعانویسی نبود که سراغش نرفته باشم. شما با همه بدخلقی‌هایت سایه سرم بودی. نان‌آورمان بودی. درست است که صبح زود می‌رفتی و غروب می‌آمدی و بعد از شام هم دستت به ماشینت بند می‌شد، اما اقل‌کم همه می‌دانستند که این خانه مرد دارد. حالا چه؟

  باز هم شکر که این‌بار سر نرفتن پیش دعانویس به حرفت گوش ندادم، وگرنه عذابم دوچندان بود که چرا کاری برایت نکردم. کاش جدی گرفته بودی. از بس اعتقاد نداشتی هیچ‌کدام از دعاها هم افاقه نکرد.
این آخری را معصومه خانم معرفی کرده بود. گفت با یک بار نتیجه می‌دهد. با هم رفتیم. وقتی از تو برای دعانویس گفتم، گفت: صفرای شوهرت غلبه کرده». نفهمیدم یعنی چه اما یک برگه داد که زیر بالش‌ت بگذارم و یک کف دست کمتر هم پودر داد که در آب یا غذایت بریزم. اسمش را از بر نشدم ولی گفت آرام‌ت می‌کند.

  همان صبحی که برای بار آخر از خانه بیرون می‌رفتی، پودر را در چای‌ صبحانه‌ات ریخته بودم و دلواپس بودم که مبادا بو ببری. دعانویس گفته بود نصفش را ولی من همه‌اش را ریختم. آخر نگران جانت بودم آقا. چه می‌دانستم اجل در راه منتظرت نشسته. کبری می‌گفت امروز که خوردی، سه روز بعد اثر می‌کند. راست می‌گفت. سه روز بعد در مراسم سوم، چقدر آرام و مطیع شده بودی.

  می‌گویند در جاده، پشت فرمان خوابت گرفته بوده که ماشین چپ می‌کند. اما من باور نمی‌کنم. اصلاً کی تا به حال دیده که تو پشت فرمان خوابت ببرد؟ اجل آدم که سر برسد مگر خواب و بیدار می‌شناسد؟ نه، نقل این حرف‌ها نیست. نقل بخت سیاه من است. با بخت سیاه هم که نمی‌شود جنگید .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

minoorepc نوین هاست ،ارائه دهنده خدمات هاستینگ و سرور علمی و مهندسی webdesigner7 naswert کلاب باران وب پرو سایت گویا کتاب نازی منگول نت سنتور هایده